
پنیرخانگی
۴ روز پیش
دستورپخت خودبرنامه هست.
سرگذشت ۱۲ قسمت سوم
خلاصه از بس مادربزرگم اصرارکرد قرارشد عروسی بگیرن.تا جشن عروسی برگزاربشه قرارشد پیش ما بمونن ومادرمم یکی از اتاقهارو داد به انجل که اونجا استراحت کنه.منم هی میرفتم پیششو فقط بهش نگامیکردم.بدنی سفید وبلوری داشت که وقتی لباس خواب وراحتی میپوشید تنش معلوم بود وخودش خیلی راحت کنار من ومادرم باهمون لباس مینشست.حتی عموم میومد همون طوری مینشست.عموم دست میورد دور گردنش ولپشو هی ماچ میکرد...قربون صدقه ی انجل میرفت عموم...معلوم بودخیلی خاطرشو میخواد...
ی شب به مادرم گفتم
مامان،توچرا مثل انجل از این لباسا نپوشی وجلوی بابا راه نمیری...باباحتما خوشش میاد...سرخاب وسفیداب بزن ...لباتم مثل انجل قرمز کن...
یکی زد توی صورتش وگفت زشته دختر این حرفاروجای نزنی ها...مردم میگن دختر یکی یک دونه ی خونه چه حرفا که نمیزنه وبرات حرف درمیارن مادرنگو...
چیزی نگفتم ولی تمام شب به این فکرمیکردم که چرا ما دخترا نباید لباس اینجوری بپوشیم...خیلی دلم میخواست مثل انجل لباس بپوشم...
از این لباسا که استین نداره و پشتم تا دوتا کف دست بازه...برای لباسشونم پارچه زیاد نمیخرن ،پول زیاد خرج نمیشه...
اینقدربه لباس وادا واطوار انجل فکرکردم که نمیودنم کی خوابم برد.قبل از عروسی قرارشد برن ی لباس عروسی سفارش بدن.اینقدربه عموم اصرار کردم که برای انتخاب مدل وطرح لباس منو باخودشون بردن.انجلم یکم حرف بلد بود واز منم خیلی خوشش اومده بود ...
رفتیم ی جای که پربوداز لباسهای توری و سفید واز این پارچه ها که پولکاش برق برق میزنن...منم محو لباسهای که اویزون بود شدم...انجل ی لباس روتن کرد واومد به عموم نشون داد اونم ی چیزی گفت.چون خارجکی میگفتن نمیفهمیدم...
اما بازم رفتم مشغول دیدن لباسا شدم.بخودم گفتم کاش من یکی از این لباسارومیپوشیدم و خودمو توی اینه میدیم تا ببینم چطوری میشم...
رفتم یکی از لباسهاکه اویزون بود و برداشتم و گذاشتم روی خودم واستینشو گرفتم وتکون دادم.پف استیش تکون میخورد ومنم غش میرفتم برای اون لباس که تن کنم.ببینم چطور میشم...
عموم دید از خیلی دور لباسا میگردم گفت گوهر عمو توهم لباس میخوای بگو با هرپارچه ی که بخوای برات میدوزن....
لباس رو تندی گذاشتم واومدم وایستادم و
گفتم نه عمو ...نمیخوام
اما تمام ذهن وفکرم پیش لباسهای استین پفی بود که بپوشم.ببینم چه شکلی میشم...
قبل از عروسی هرجا عموم اینارفتن منم دنبالشون میرفتم.
مثل سریش بهشون اویزون میشدم ومیرفتم.حتی گردش دونفره و خریدم من دنبالشون بودم.ولشون نمیکردم.تا اینکه یکروز قبل از عروسی پدرومادر وخانواده ی انجلم اومدن تهروون...
مادربزرگم چنان بادی به قبب میداد که بیا وببین.چنان فیسی برمیداشت که نگو.لباسهای شیک ومجلسی پوشید ورفت پیشوازشون.شب روبرای اومدن خانواده ی انجل دورهمی با عموهام گرفت ودورهم شام خوردیم وگپ زدن...
روز عروسی رو حوض وسط حیاط که بزرگم بود چوبهای بزرگ وترکه های بزرگ بزرگ چیدن وروشو دوباره چوب گذاشتن وی فرش پهن کردن.قراربود برای جشن گروهی روحوضی بیاد وچندتا نوازنده ورقاص بیاد...
توی حیاطم میزهای گرد چیدن ودورشو صندلی گذاشتن.چراغهای روغنی ونفتی رو دور دورتا حیاط ومسیراومدن مهمون هارو گذاشته بودن تا روشن بشه...
اشپزاوردن و از صبح مشغول بودن و منم هی به این فکرمیکردم که کاش لباسم استینش پفی بود ...اما مادرم برام ی لباس ساده داده بود بدوزن که فقط استینش لبه ش زر دوزی داشت و یقه شم یکم پولک داشت.چارقدم پولکای بزرگ داشت اما من اصلا خوشم نیومد بپوشم واز صبح تو لک بودم که چرا باید این لباس زشتو باید بپوشم...
اخرشم شب مجبورشدم همون لباس زشتو بپوشم وفقط کنار مادرگ بشینم وتکون نخورم.حتی اجازه ندادن برم رقاص و نمایش رو حوضی رو ببینم...فقط صدای تنبک میومد وبس...
اینقدرناراحت بودم که وقتی انجل بله رو گفت حتی دستم نزدم.کل کشیدن ونقل ریختن.مادربزرگمم هی به پسرش مینازید که زن فرنگی داره.اینقدر جلوی فک وفامیل پز عروس وعمومو داد که نگو...
فقط خداخدامیکردم جشن تموم بشه برم توی اتاقم وازاین لباس راحت بشم.دیگه نتونستم تحمل کنم و از کنار مادرم بلند شدم ورفتم سمت اتاقم...درو باز کردم دیدم...
برادربزرگم با یکی از دخترای فامیلمون دارن حرف میزن و برادرمم دستای دختره رو گرفته بود ومیبوسید...
برادرمم تا دید منم ی دادی زد ومنو از اتاق خودم بیرون کرد.منم رفتم توی حیاط ...زیر ی درختی نشستم واز ناراحتی که لباس زشتی پوشیدم بخودم غر زدم و استین لباسمو گرفتم کشیدمو پاره کردم.
استینم گرفتم توی دستم وپرتش کردم.توی گریه هام هی میگفتم من این لباس زشتو نمیخوام...اخه چرا باید هرکاری بقیه گفتن انجام بدم چرا نمیزارن من آزاد باشم مثل انجل .ببین چقدر راحته ولباسای قشنگ قشنگ میپوشه.....
ی صدای اومد...
یسر از پشت بوته ها استینهای پاره ی منو توی دستش گرفته بود واومد سمتم وگفت این لباس که خیلی قشنگ بود...چراپارش کردی...حیفه...
گفتم به توچه ...توچی کار داری، من هرکاری بخوام انجام میدم...
استین از دستش قاپیدم...و راهمو کج کردم ورفتم سمت اتاقم...
حتی نفهمیدم ونشناختم که کیه...
دوباره رفتم سمت اتاقم و درو باز کردم دیدم کسی نیست.رفتم داخل وپرده هارو پنجره روباز کردم و سوی چراع نفتی رو کم کردم و نشتم.لباس مو عوض کردم ودرازکشیدم.یکدفعه صدای نوازنده ها قطع شد.فهمیدم که دارند حتما شام رومیدن با اینکه گرسنه بودم اما نرفتم چیزی بخورم.
صدای چند ضربه به دراتاقم اومد...درو باز کردم ی سینی غذابود...نگاهی کردم همون پسره رو دیدم...اومد کمی جلوتر وگفت...گفتم شاید گرسنه ت باشه برات شام اوردم...
با اخم گفتم ببر من نمیخورم...
گفت بخور...منو فرستادن تا برات شام بیارم...
گفتم کی گفته؟اصلا تو کی هستی؟
گفت من کرامتم...بابات منو فرستاد...
چیزی نگفتم اونم رفت...
بخودم گفتم حتما یکی از کارگرهای جدید بابامه...که اومده پیشش کار کنه...
شام روخوردم و دراز کشیدم وخیلی زود خواب رفتم.صبح بیدارکه شدم هنوز چشمام خوب باز نشده بود که دیدم یکی اومد داخل برادر بزرگم بود..اومد جلو ویقه مو گرفت وگفت
چیزی از اتفاقهای دیشبو که به کسی نگفتی
گفتم یقه مو ول کن...
گفت جواب بده تا ولت کنم...
گفتم نه خیالت راحت نگفتم...
ولم کرد
گفت بهتره چیزی نگی اخه میخوام باهاش عروسی کنم.خیلی دوست دارم ولی میترسم به بابا بگم...
برای اولین بار توی عمرم برادرم باهام حرف زد اونم چی از احساسش به کسی بگه...اونم بیاد به من بگه...
گفتم توبه بابابگو حتما بهت اجازه میده..اون که دختربدی نیست.اقواممون و میشناسیمش که...
تا اینو گفتم خوشحال شد وگفت گوهر تا باهاش حرف بزن ببین چی میگه...
خندیدم وگفتم چی من بگم...
من چی بگم...اگه میخواستم که میگفتم لباس استین پف پفی میخوام.مامان گفت چیزی نگم که اجازه نمیده...
گفت توبگو به لباس استین پفیت بامن خودم برات میخرم...
خوشحال شدم گفتم باشه ولی قول بده برام بخری...
گفت باشه قول میدم...
سرگذشت ۱۲ قسمت سوم
خلاصه از بس مادربزرگم اصرارکرد قرارشد عروسی بگیرن.تا جشن عروسی برگزاربشه قرارشد پیش ما بمونن ومادرمم یکی از اتاقهارو داد به انجل که اونجا استراحت کنه.منم هی میرفتم پیششو فقط بهش نگامیکردم.بدنی سفید وبلوری داشت که وقتی لباس خواب وراحتی میپوشید تنش معلوم بود وخودش خیلی راحت کنار من ومادرم باهمون لباس مینشست.حتی عموم میومد همون طوری مینشست.عموم دست میورد دور گردنش ولپشو هی ماچ میکرد...قربون صدقه ی انجل میرفت عموم...معلوم بودخیلی خاطرشو میخواد...
ی شب به مادرم گفتم
مامان،توچرا مثل انجل از این لباسا نپوشی وجلوی بابا راه نمیری...باباحتما خوشش میاد...سرخاب وسفیداب بزن ...لباتم مثل انجل قرمز کن...
یکی زد توی صورتش وگفت زشته دختر این حرفاروجای نزنی ها...مردم میگن دختر یکی یک دونه ی خونه چه حرفا که نمیزنه وبرات حرف درمیارن مادرنگو...
چیزی نگفتم ولی تمام شب به این فکرمیکردم که چرا ما دخترا نباید لباس اینجوری بپوشیم...خیلی دلم میخواست مثل انجل لباس بپوشم...
از این لباسا که استین نداره و پشتم تا دوتا کف دست بازه...برای لباسشونم پارچه زیاد نمیخرن ،پول زیاد خرج نمیشه...
اینقدربه لباس وادا واطوار انجل فکرکردم که نمیودنم کی خوابم برد.قبل از عروسی قرارشد برن ی لباس عروسی سفارش بدن.اینقدربه عموم اصرار کردم که برای انتخاب مدل وطرح لباس منو باخودشون بردن.انجلم یکم حرف بلد بود واز منم خیلی خوشش اومده بود ...
رفتیم ی جای که پربوداز لباسهای توری و سفید واز این پارچه ها که پولکاش برق برق میزنن...منم محو لباسهای که اویزون بود شدم...انجل ی لباس روتن کرد واومد به عموم نشون داد اونم ی چیزی گفت.چون خارجکی میگفتن نمیفهمیدم...
اما بازم رفتم مشغول دیدن لباسا شدم.بخودم گفتم کاش من یکی از این لباسارومیپوشیدم و خودمو توی اینه میدیم تا ببینم چطوری میشم...
رفتم یکی از لباسهاکه اویزون بود و برداشتم و گذاشتم روی خودم واستینشو گرفتم وتکون دادم.پف استیش تکون میخورد ومنم غش میرفتم برای اون لباس که تن کنم.ببینم چطور میشم...
عموم دید از خیلی دور لباسا میگردم گفت گوهر عمو توهم لباس میخوای بگو با هرپارچه ی که بخوای برات میدوزن....
لباس رو تندی گذاشتم واومدم وایستادم و
گفتم نه عمو ...نمیخوام
اما تمام ذهن وفکرم پیش لباسهای استین پفی بود که بپوشم.ببینم چه شکلی میشم...
قبل از عروسی هرجا عموم اینارفتن منم دنبالشون میرفتم.
مثل سریش بهشون اویزون میشدم ومیرفتم.حتی گردش دونفره و خریدم من دنبالشون بودم.ولشون نمیکردم.تا اینکه یکروز قبل از عروسی پدرومادر وخانواده ی انجلم اومدن تهروون...
مادربزرگم چنان بادی به قبب میداد که بیا وببین.چنان فیسی برمیداشت که نگو.لباسهای شیک ومجلسی پوشید ورفت پیشوازشون.شب روبرای اومدن خانواده ی انجل دورهمی با عموهام گرفت ودورهم شام خوردیم وگپ زدن...
روز عروسی رو حوض وسط حیاط که بزرگم بود چوبهای بزرگ وترکه های بزرگ بزرگ چیدن وروشو دوباره چوب گذاشتن وی فرش پهن کردن.قراربود برای جشن گروهی روحوضی بیاد وچندتا نوازنده ورقاص بیاد...
توی حیاطم میزهای گرد چیدن ودورشو صندلی گذاشتن.چراغهای روغنی ونفتی رو دور دورتا حیاط ومسیراومدن مهمون هارو گذاشته بودن تا روشن بشه...
اشپزاوردن و از صبح مشغول بودن و منم هی به این فکرمیکردم که کاش لباسم استینش پفی بود ...اما مادرم برام ی لباس ساده داده بود بدوزن که فقط استینش لبه ش زر دوزی داشت و یقه شم یکم پولک داشت.چارقدم پولکای بزرگ داشت اما من اصلا خوشم نیومد بپوشم واز صبح تو لک بودم که چرا باید این لباس زشتو باید بپوشم...
اخرشم شب مجبورشدم همون لباس زشتو بپوشم وفقط کنار مادرگ بشینم وتکون نخورم.حتی اجازه ندادن برم رقاص و نمایش رو حوضی رو ببینم...فقط صدای تنبک میومد وبس...
اینقدرناراحت بودم که وقتی انجل بله رو گفت حتی دستم نزدم.کل کشیدن ونقل ریختن.مادربزرگمم هی به پسرش مینازید که زن فرنگی داره.اینقدر جلوی فک وفامیل پز عروس وعمومو داد که نگو...
فقط خداخدامیکردم جشن تموم بشه برم توی اتاقم وازاین لباس راحت بشم.دیگه نتونستم تحمل کنم و از کنار مادرم بلند شدم ورفتم سمت اتاقم...درو باز کردم دیدم...
برادربزرگم با یکی از دخترای فامیلمون دارن حرف میزن و برادرمم دستای دختره رو گرفته بود ومیبوسید...
برادرمم تا دید منم ی دادی زد ومنو از اتاق خودم بیرون کرد.منم رفتم توی حیاط ...زیر ی درختی نشستم واز ناراحتی که لباس زشتی پوشیدم بخودم غر زدم و استین لباسمو گرفتم کشیدمو پاره کردم.
استینم گرفتم توی دستم وپرتش کردم.توی گریه هام هی میگفتم من این لباس زشتو نمیخوام...اخه چرا باید هرکاری بقیه گفتن انجام بدم چرا نمیزارن من آزاد باشم مثل انجل .ببین چقدر راحته ولباسای قشنگ قشنگ میپوشه.....
ی صدای اومد...
یسر از پشت بوته ها استینهای پاره ی منو توی دستش گرفته بود واومد سمتم وگفت این لباس که خیلی قشنگ بود...چراپارش کردی...حیفه...
گفتم به توچه ...توچی کار داری، من هرکاری بخوام انجام میدم...
استین از دستش قاپیدم...و راهمو کج کردم ورفتم سمت اتاقم...
حتی نفهمیدم ونشناختم که کیه...
دوباره رفتم سمت اتاقم و درو باز کردم دیدم کسی نیست.رفتم داخل وپرده هارو پنجره روباز کردم و سوی چراع نفتی رو کم کردم و نشتم.لباس مو عوض کردم ودرازکشیدم.یکدفعه صدای نوازنده ها قطع شد.فهمیدم که دارند حتما شام رومیدن با اینکه گرسنه بودم اما نرفتم چیزی بخورم.
صدای چند ضربه به دراتاقم اومد...درو باز کردم ی سینی غذابود...نگاهی کردم همون پسره رو دیدم...اومد کمی جلوتر وگفت...گفتم شاید گرسنه ت باشه برات شام اوردم...
با اخم گفتم ببر من نمیخورم...
گفت بخور...منو فرستادن تا برات شام بیارم...
گفتم کی گفته؟اصلا تو کی هستی؟
گفت من کرامتم...بابات منو فرستاد...
چیزی نگفتم اونم رفت...
بخودم گفتم حتما یکی از کارگرهای جدید بابامه...که اومده پیشش کار کنه...
شام روخوردم و دراز کشیدم وخیلی زود خواب رفتم.صبح بیدارکه شدم هنوز چشمام خوب باز نشده بود که دیدم یکی اومد داخل برادر بزرگم بود..اومد جلو ویقه مو گرفت وگفت
چیزی از اتفاقهای دیشبو که به کسی نگفتی
گفتم یقه مو ول کن...
گفت جواب بده تا ولت کنم...
گفتم نه خیالت راحت نگفتم...
ولم کرد
گفت بهتره چیزی نگی اخه میخوام باهاش عروسی کنم.خیلی دوست دارم ولی میترسم به بابا بگم...
برای اولین بار توی عمرم برادرم باهام حرف زد اونم چی از احساسش به کسی بگه...اونم بیاد به من بگه...
گفتم توبه بابابگو حتما بهت اجازه میده..اون که دختربدی نیست.اقواممون و میشناسیمش که...
تا اینو گفتم خوشحال شد وگفت گوهر تا باهاش حرف بزن ببین چی میگه...
خندیدم وگفتم چی من بگم...
من چی بگم...اگه میخواستم که میگفتم لباس استین پف پفی میخوام.مامان گفت چیزی نگم که اجازه نمیده...
گفت توبگو به لباس استین پفیت بامن خودم برات میخرم...
خوشحال شدم گفتم باشه ولی قول بده برام بخری...
گفت باشه قول میدم...
...